در طلب

ساخت وبلاگ

I’ve seen many stupid things from my compatriots in the West, but the ones in academia are, hands down, the dumbest. I can hardly stress enough how ridiculous it is for Iranians to prepare English abstracts and slides while presenting in Farsi before Farsi-speaking audiences. The absurdity hits its peak when these geniuses post presentation announcements in English on online forums, all members of which are Iranians. Perhaps, they want to appear intelligent. To me, they're just pathetic.

PS. In case you're wondering, I'm writing this note in English as it seems to be the only language they can manage to comprehend.

در طلب...
ما را در سایت در طلب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8khialedast7 بازدید : 114 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 9:44

سایه غزلی دارد که به سلیقه‌ی من جزو بهترین‌های ادب فارسی است و در رده‌ی کارهای بزرگترین شاعران. غزل حیرت‌انگیز شروع می‌شود: نامدگان و رفتگان از دو کرانه‌ی زمانسوی تو می‌دوند؛ هان! ای تو همیشه در میان! و حیرت‌انگیز تمام می‌شود: پیش تو جامه در برم نعره زند که «بر درم»آمدمت که بنگرم، گریه نمی‌دهد امان در آن میان هم ابیات فوق‌العاده کم نیستند. فارغ از عمق دلهره‌آور و تازگی‌ای که از ابیات می‌تراود، این شعر خودش یک گالری از نقاشی‌های اکسپرسیونیستی را در ضمیر مخاطب خلق می‌کند. تابلوها عجیب و غریب و معرکه‌اند. اجرای این شعر با آهنگسازی لطفی و خوانندگی شجریان حسن ختام یک اجرای رمزآلود کنار مقبره‌ی فردوسی است. کهنگی تصاویر در کنار نورپردازی آماتور فضای شگفت‌آوری درست کرده. تصنیف را از اینجا می‌توانید ببینید و بشنوید. در طلب...
ما را در سایت در طلب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8khialedast7 بازدید : 89 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 9:44

بازنشر. نوشته شده در هفدهم خرداد ۱۳۹۳.   باغبان نهال‌هایش را قطار کرده بود: «این سیبِ سرخ است، اصلیتش مال آمریکاست ولی ما نهالش را از ترکیه آورده‌ایم.»، «این یکی نخل است، از خود عربستان آورده‌ایم. زیاد هم مراقبت نمی‌خواهد. خودش بعد از چند سال خرما می‌دهد.»، «این یکی پرتقال واشنگتنی است، آن یکی پرتقال والنسیا.» ... به نظر من که همه خوب می‌آمدند ولی هیچ کدام چشم «او» را نگرفته بود. دنبال چیز دیگری می‌گشت. باغبان خسته شده بود. تمام گلخانه‌اش را گشته بودیم ولی هنوز هیچ نهالی انتخاب نکرده بودیم. رو کرد به «او» و گفت: «بچه جان به من بگو چه می‌خواهی؟ مشخصاتش را بگو. من خودم برایت پیدا می‌کنم.» او گفت: «می‌خواهم سایه داشته باشد، زیاد.» باغبان ما را برد به اتاقش. یک نهال به «او» داد و گفت: «این هیچ میوه‌ای نمی‌دهد، فقط سایه دارد و صمغ. با درخت‌های دیگر هم فرق می‌کند. پای این درخت آب نباید بریزی؛ باید خون بریزی.» «او» گفت: «همین را می‌برم.» با «او» رفتیم گوشه‌ای و نهال را کاشتیم. «او» چاقویش را از جیبش درآورد و انگشتش را برید. یک قطره چکاند پای درخت و نگاهش کرد. عادتش بود، او همیشه نگاه می‌کرد. هر روز دور نهال می‌دویدیم و بازی می‌کردیم. این تنها چیزی بود که در تمام دنیا داشتیم. هر روز «او» قطره‌ای پای درخت می‌چکاند. نهال روز به روز بزرگتر می‌شد؛ کم‌کم می‌شد زیر سایه‌اش نشست. «او» ولی روز به روز ضعیف‌تر می‌شد. خونش داشت تمام می‌شد ولی باز هم به خون ریختن پای درخت ادامه می‌داد. تا اینکه روزی پای درخت افتاد. رفتم بالای سرش. چاقویش را به من داد و گفت: «مراقب درخت‌مان باش. هر از گاهی پایش خون بریز.» و مرد. پای درخت‌مان خاکش کردم. تحمل درخت بدون «او» سخت بود ولی کم‌کم عادت کردم. هر روز در طلب...
ما را در سایت در طلب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8khialedast7 بازدید : 108 تاريخ : پنجشنبه 14 مهر 1401 ساعت: 9:44